روایت خیالی پرمغز خر برفت از نوشته های مولانای بلخی

0 نظر

این حکایت یکی از روایت خیالی‌های شیرین و آموزنده است که در آن پند و اندرز نهفته است. روایت خیالی از یک درویش فقیری شروع می‌شود که تصمیم می‌گیرد از مال‌خود یک الاغ را به فروش برساند و به سفری طولانی برود. در راه، او به خانقاه ای می‌رسد و به کمک یکی از درویش‌ها می‌تواند فروختن خر خود را انجام دهد. اما وقتی صبح از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که خرش را فروخته‌اند و با پول آن غذا خریده‌اند، از این اتفاق شگفت‌زده می‌شود. در انتها متوجه می‌شود که فریاد “خر برفت و خر برفت” که دیشب همه می‌کردند، مربوط به فروختن خر بوده است. این اتفاق تدبیر و زیرکی خانقاهی‌ها بود که دلایل خر بردن درویش را پنهان نگه داشتند.

حکایت روایت خیالی کوتاهی است که در آن پند و اندرز نهفته است. حکایت خر برفت از مولانا یکی از این روایت خیالی‌های شیرین و آموزنده است که در ادامه خواهیم خواند.

حکایت خر برفت از مولانا

در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت که برای اینکه مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه – که محل زندگی درویش های این شهر است – بروم. حتما آن جا مقداری غذا برای من پیدا می شود و می توانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوابم.

بیشتر بخوانید: حکایت جذاب و خواندنی ناشکری شتر و حیله خرگوش

یکی از درویش های خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر می رسید لطفا کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیه ی دوستان تهیه کنم.»

او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویش ها را هم راه خود کرد و نقشه اش را برای آنها گفت. درویشها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمانشان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویش ها بعد از مدت ها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آنها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی می کردند و می گفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.»

درویش مهمان بیچاره هم که فکر می کرد این برنامه ی هر شب آن هاست، با آنها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آنها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند.

صبح زود درویش سرحال و پرانرژی از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویش های خانقاه نبودند. آنها به خاطر این که چشمشان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد.

بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.»

سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویشها دیشب خر تو را بردند و افروختند تا با پولش غذا بخرند.»

بیشتر بخوانید: حکایت کوتاه و آموزنده ناشکری خر از دفتر پنجم مثنوی معنوی مولانا

درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزه ای که دیشب من و درویش های دیگر خوردیم، با پول خرمن خریداری شده بود!! »، فورا گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویشها دارند چه بلایی سر من می آورند؟»

سرایدار گفت: «اولا آنها چند نفر بودند و من یک نفر. زور من به آنها نمی رسید، از این گذشته، وقتی درویشها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی می کنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما با رضایت خودت خر را فروختند.»

درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *