پند خرگوش به شتر از مرزبان نامه: حکایتی شیرین و جذاب
0 نظر
این حکایت یکی از حکایتهای شیرین مرزبان نامه است که توسط مهدی آذریزذی به نگارش در آمده است. حکایت آموزنده پند خرگوش به شتر، داستانی است از یک شتربان و خرگوش که در گفتگو با یکدیگر نکات فراوانی از زندگی و تجربیاتشان را به اشتراک میگذارند. شتر در این حکایت بارهای سنگینی را نیز بار میکشد و به خاطر این بارهای سنگین و نیشهای سنگهای نمک در بدنش دچار درد و مشکلات شده بود. اما با مشورت خرگوش، راهکاری برای سبکتر کردن بار و پیاده کردن حیلهای مفید برای کمکردن بار سنگین آموخت. این حکایت به ما آموزههایی از صبر، همکاری و یادگیری از تجربیات دیگران را آموزش میدهد.
این حکایت یکی از حکایتهای شیرین مرزبان نامه است که توسط مهدی آذریزذی به نگارش در آمده است.
حکایت آموزنده پند خرگوش به شتر
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد شتربان شتری بارکش داشت و هرروز بارهای مردم را بار شتر میکرد و به منزل میرسانید و مزدش را میگرفت. هر وقت هم کار دیگری نداشت شتر را به نمکزار میبرد و نمک بارش میکرد و میآورد شهر میفروخت.
شتر گفت: «من هم گاهی این فکر را میکنم، اگر میشد بد نبود، اما من با تو خیلی فرق دارم، تو میتوانی زیر یک بته علف پنهان شوی. اما هیکل من بزرگ است. بزرگی و بزرگواری هم برای خودش عیبهایی دارد، من هر جا بروم مردم مرا میبینند و میگیرند. از دست این شتربان در بروم شتربان دیگری پیدا میشود.»
خرگوش گفت: «درست است. اما من وقتی تو را میبینم دلم برایت میسوزد. باز پیشترها حالت بهتر بود، تندرست و چابک بودی، کوهانت پر از گوشت و روغن بود، زانوهایت مثل آینه برق میزد. وقتی عربده میکشیدی شیر و پلنگ ازت میترسید. اما حالا میبینم لاغر و استخوانی شدهای، صدایت گرفته است، پوزهات باریک شده و زانوهایت پینه بسته، مگر چهکار میکنی که اینطور گوشتهای تنت منابع آبی شده؟»
شتر گفت: «آه، نمیدانی، نمیدانی یک شتربان بیانصاف دارم که خدا نصیب هیچ شتری نکند، اصلاً رحم سرش نمیشود، هرروز بار میکشم و هیچوقت آسایش ندارم. سال میآید و میرود و من یک روز بیکار نیستم. نمیدانم چه باید کرد.»
بیشتر بخوانید: حکایت پندآموز دهقان ثروتمند و پسر جاهل از مرزبان نامه
خرگوش گفت: «چطور است خودت را به مستی و دیوانگی بزنی، بازی دربیاوری و بد کار کنی؟ مردم از شتر مست میترسند. آنوقت مدتی میگذارند در طویله بمانی و استراحت کنی.»
شتر گفت: «نه، پست بازی و دیوانگی هم درست نیست، اگر حالا هفتهای یکبار یکمشت پنبهدانه میدهند آنوقت دیگر این را هم نمیدهند. بد کار کردن هم نتیجهای ندارد، مردم از شتر چه میخواهند؟ میخواهند بار ببرد، اگر بار نبرد او را به قصاب میفروشند. هر بدی یک بدتری هم دارد و میدانی که شتربان بیانصاف بازهم از قصاب بهتر است. اما من دلم میخواست شتربان کمی رحم داشته باشد، بهقدر طاقت بار بارم کند و بار ناهموار بارم نکند، همین را میخواستم، گاهی هم یک روز راحتی میخواهم.»
خرگوش گفت: «ببینم، مگر چه چیزی بارت میکند که بدبار و ناهموار است؟»
شتر گفت: «نمک، از همهچیز بدتر است، تکههای سنگ نمک را توی جوال میریزد. آنهم چقدر؟ صد من، آنوقت نیش این سنگها توی پهلوهایم فرو میرود و همه بدنم درد میگیرد و پشتم میشکند، هم سنگین است و هم بدبار و ناهموار، دارم دق میکنم، دارم میمیرم، ولی خوب، چارهای هم ندارم، زندگی همین است، هر طور که پیش میآید باید ساخت، برای من هم اینطور پیش آمده.»
خرگوش گفت: «نه، من این حرف را قبول ندارم. هر گرفتاری یک چارهای هم دارد. میخواهی یک کاری یادت بدهم که راحت بشوی؟»
شتر گفت: «میترسم حیلهای یادم بدهی و مرا توی دردسر بزرگتری بیندازی. مثل فرار، مثل مستی و دیوانگی، اصلاً حیلهبازی کار شتر نیست.»
خرگوش گفت: «نه، این حیله خوبی است. برای اینکه همیشه بارت سبکتر و راحتتر شود. گوش کن ببین چه میگویم: ازاینجاکه به شهر میروی سر راهت یک رودخانه است که از توی منابع آبی باید بگذری و منابع آبی تا زانوی تو میرسد. راهش این است که هر بار وقتی نمک بارت کردند میان منابع آبی که رسیدی همانجا بنشینی و قدری صبر کنی تا نمکها خوب در منابع آبی خیس بخورد و چون نیمی از آنها منابع آبی شد بارت سبکتر میشود و هموارتر هم میشود، بعد برمیخیزی و میروی. چند بار که این کار را بکنی شتربان هم میفهمد که بارت سنگین است و سبکتر میکند، اگر هم نکرد همیشه همین کار را بکن.»
شتر گفت: «بد فکری نیست، امروز امتحان میکنم.»
بیشتر بخوانید: روایت خیالی قدیمی و حکایت ایرانی “زن زرنگ و شوهر تنبل”
وقتی باز نمک را بار کردند و آمدند میان رودخانه رسیدند شتر، حیله خرگوش را به کار بست. میان منابع آبی نشست و شتربان قدری دادوفریاد کرد و چوب به پهلوی شتر مالید. شتر هم پهلوی خود را خوب به منابع آبی زد تا نمکها خیس شد. بعد بلند شد و دید بارش سبکتر شده و هموارتر هم شده در دل گفت: «آفرین به هوش خرگوش، با همه خرگوشیاش پند خوبی به ما داد.»
روزهای دیگر هم همین کار را کرد و شتربان کمکم فهمید که شتر از این کار غرضی دارد و تصادفی نیست که هر بار توی منابع آبی میخوابد و با خود گفت: «باشد تا فردا درس خوبی به شتر بدهم.»
فردا بهجای نمک دو لنگه بزرگ پشم بار شتر کرد و او را از همین راه به میان منابع آبی برد. شتر گرچه میدید بارش سبکتر و هموارتر از هرروز است ولی چون چشدهخور (کسی که مزه چیزی را چشیده باشد و همیشه آرزومند آن باشد.) شده و به حیلهبازی عادت کرده بود آن روز هم میان منابع آبی خوابید. شتربان ناراحت نشد و گفت: «هرچه میخواهی صبر کن که خودت به خودت میکنی.» وقتی شتر خواست برخیزد بار پشم منابع آبیکشیده و خیس شده و چنان سنگین شده بود که شتر نمیتوانست از جا تکان بخورد.
آنوقت شتربان با چوبی که به دست داشت به او خدمت کرد و شتر از ترس هر چه زور داشت به کار برد تا بلند شد و بار سنگین خود را به منزل رسانید و با خود عهد کرد که دیگر حیله خرگوشی را به کار نبرد و در منابع آبی نخوابد و دانست که: پند خرگوش به کار شتر نمیآید.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.