فیلبان و پادشاه: حکایت دلنشین و جذاب با عدالت
0 نظر
حکایتهای داستانی کوتاه اغلب شامل یک درس یا نکته اخلاقی است که به خواننده یا گوشکننده انتقال داده میشود. این حکایتها معمولا به طور جذاب و قابل درک نوشته میشوند تا مفهوم اصلی آنها به خوبی به مخاطب منتقل شود. این روایت خیالیها، همچون حکایت فیلبان و پادشاه با انصاف، به وضوح نشان میدهند که انصاف و عدالت در هر موقعیتی بسیار ارزشمند هستند. این حکایت نشان میدهد که حتی در مواقعی که به نظر میرسد کارها به نتیجه نمیرسند، اصول و ارزشهای اخلاقی همیشه مهمترین معیار برای ارزیابی وضعیت است.
حکایتهای روایت خیالیهای کوتاه عبرت آموزی هستند که در آن درس یا نکته اخلاقی به خواننده منتقل میگردد و معمولا این درس یا نکته در انتهای حکایت مشخص میشود. حکایتها معمولا طوری نوشته میشوند که خواننده به سادگی آنها را درک کند. همراه ما باشید.
حکایت فیلبان و پادشاه با انصاف
پادشاه هیکل زیبا و باصلابت آن فیل بزرگ را پسندید و از داشتن آن شادمان شد و به صیادان جایزهای لایق بخشید و بعد رئیس فیلبانان را به حضور خواست و پرسید: «درباره این فیل چه میگویی؟» رئیس فیلستان گفت: «چه بگویم درباره این فیل که تا حالا حیوانی به این عظمت ندیدهام، اما حیف که وحشی و بیابانگرد است و او را با فیلهای دیگر نمیتوان به راه برد.»
بیشتر بخوانید: حکایت نان به نرخ روز خوردن، عبادت به نرخ شاه از گلستان سعدی
پادشاه گفت: «بههرحال باید این فیل را رام کرد و باید تربیت کرد. من میخواهم بر این فیل سوار شوم و مردم ببینند که هیچکس دیگر فیلی به این عظمت ندارد».
رئیس فیلبانان گفت: «تربیت این فیل خیلی مشکل است. این فیل اگر بعضی کارها را هم یاد بگیرد دلش وحشی خواهد ماند و درهرحال تربیت او خیلی طول میکشد.»
پادشاه گفت: «من سه سال به تو مهلت میدهم و باید این فیل را چنان تربیت کنی که لایق خدمت بشود و در منازعه و در مسافرت به کار آید.» فیلبان اطاعت کرد و فیل بزرگ را به فیلستان بردند، خانهای و باغی بزرگ را به او اختصاص دادند و فیلبان چنانکه میدانست به تربیت فیل مشغول شد.
کمکم فیلبان به او آموخت که چگونه در صف فیلها بایستد، چگونه با فرمان حرکت کند و چگونه با فرمان «ایست» بایستد. گاهی فیلبان بر فیل سوار میشد و او را به صحرا میبرد و گاهی مدتی او را در طویله میبست و گاهی او را با فیلهای دیگر به منازعه میانداخت و گاهی او را با فیلهای دیگر در یک جا خوراک میداد و آداب و عادات لازم را به او میآموخت تا اینکه سه سال مهلت گذشت و روز وعده رسید و پادشاه فرمان داد فیل بزرگ را حاضر کنند تا نتیجه تربیت را در او ببیند.
پادشاه پرسید: «آیا میتوان بر فیل سوار شد؟»
فیلبان گفت: «من خودم صدبار بر او سوار شدهام و به صحرا رفتهام و بهسلامت بازگشتهام و فیل فرمان مرا اطاعت کرده است.»
پادشاه دستور داد پله چوبی را نزدیک فیل گذاشتند و خودش بر او سوار شد و به همراه فیلبان مسافتی از راه رفتند و فیل آرام بود و از فرمان سرپیچی نمیکرد.
همینکه مطمئن شدند، پادشاه چنانکه به فیلهای دیگر عادت داده بودند دستور شتاب داد و فیل سرعت گرفت و از فیلبان جلو افتاد و همینکه فیلبان را دور دید مانند شیر جولان کرد و سر به صحرا گذاشت و توگویی همان فیل وحشی و بیابانی است که سه سال پیش بود.
پادشاه هر چه کوشش کرد او را نگاه دارد ممکن نشد و هر چه فرمان «ایست» میداد فیل خشمگینتر میشد و تندتر میدوید و پایین جستن از روی فیل هم خطرناک بود و ممکن نبود. فیل بزرگ آن روز تا شب اطراف دشت و کوه دوید تا اینکه خودش خسته شد و تشنه و گرسنه شد و به یاد آخور و علف و طویله افتاد و همانطور که سه سال عادت کرده بود به جایگاه خود در فیلستان برگشت و آرام گرفت.
پادشاه، هراسان و خشمناک از فیل پیاده شد و فیلبان را خواست و دستور داد تا دست و پای فیلبان را ببندند و او را در سر راه دراز کنند و چهارصد فیل را از روی بدن فیلبان بگذرانند تا دیگر کسی جرئت نکند فیل تربیتنشده وحشی را بهجای فیل تربیتشده به پادشاه معرفی کند.
بیشتر بخوانید: حکایت آموزنده و کودکانه شیر ابله و خرگوش باهوش
همینکه فیلبان مرگ را نزدیک دید زبان باز کرد و با گریه و ناله بنای التماس را گذاشت و به پادشاه گفت: «یکعمر خدمت کردهام و هرگز کسی از من بدی ندیده و هرگز خیانتی و جنایتی از من سر نزده. به من رحم کنید و راضی نشوید مردم درباره پادشاه به بیانصافی حرفی بزنند زیرا من نمیدانم چه گناهی کردهام.»
پادشاه گفت: «چه گناهی از این بدتر که من به تو سه سال مهلت دادم تا فیل را تربیت کنی و اینک چیزی نمانده بود که این فیل مرا به هلاکت برساند و اثری از تربیت در او نیست.»
فیلبان گفت: «شک نیست که امروز رفتار ناپسندی از فیل دیده شد که مایه تأسف است اما من میتوانم اثر تربیت را در فیل نشان بدهم و بیگناهی خود را ثابت کنم و اگر نتوانستم برای مجازات آمادهام.»
البته پادشاه که نمیخواست مردم به او نسبت ظلم بدهند خشم خود را فرونشانید و دستور داد دست و پای فیلبان را باز کردند و فیل بزرگ را حاضر کردند و گفت: «اینک این تو و این هم فیل. نشان بده ببینم چگونه او را تربیت کردهای؟»
فیل بزرگ همینکه فیلبان را پیش روی خود دید چون سه سال از دست او منابع آبیوعلف خورده بود و مهربانی دیده بود آرامشی بیشتر یافت. فیلبان هم مانند همیشه فیل را نوازش کرد و بعد بر پشت فیل سوار شد و گفت یک دسته علف و یک سطل بزرگ منابع آبی بیاورند. هر دو را آوردند و جلو فیل گذاشتند.
فیل خرطوم دراز کرد تا علف بردارد. فیلبان به او گفت «علف را بگذار و منابع آبی را بخور و سطل منابع آبی را به من بده.» فیل با خرطوم خود سطل منابع آبی را بلند کرد و از طرف راست خود آن را بالا برد، فیلبان سطل منابع آبی را گرفت و گفت: «حالا علف بخور.» فیل مقداری علف خورد.
فیلبان گفت: «حالا منابع آبی را بگیر.» فیل خرطوم خود را بلند کرد و سطل منابع آبی را گرفت و زمین گذاشت. فیلبان گفت: «حالا دو قدم به عقب.» فیل دو قدم عقب رفت. فیلبان گفت: «دو قدم به جلو.» فیل چنان کرد. آنوقت فیلبان گفت: «حالا به پادشاه تعظیم کن.» فیل سر خود را به پایین خم کرد و یک دست خود را بهطرف سینه خود برد و تعظیم کرد.
آنوقت فیلبان از فیل پیاده شد و گفت: «پادشاه بهسلامت باشد، من سعی خودم را به کار بردم و هر چه به دستوپا و خرطوم و اندام تن بود به فیل آموختم و او را به راه رفتن و ایستادن و خوردن و نخوردن تربیت کردم. فیل هم بهاندازه شعور حیوانی خودش چون از دست من منابع آبیوعلف خورده و محبت و آسایش یافته بود اطاعت میکرد.
بارها او را به صحرا بردم و بازآوردم، بارها او را کتک زدم و هرگز در این مدت وحشیگری نکرده بود و از من اطاعت میکرد؛ اما عقل ندارد و جز منابع آبیوعلف چیزی نمیشناسد. سه سال پیش هم گفتم حیوان وحشی را از کوچکی و بچگی باید دستآموز و تربیت کرد تا وحشیگری ندیده باشد. این بود حرف من و حالا هم تسلیم فرمان پادشاه هستم.»
بیشتر بخوانید: حکایت جالب و آموزنده قاضی و حکم ناحق از مثنوی معنوی
پادشاه انصاف داد و گفت: «راست گفتی. حالا که چنین است فیل بزرگ را هم به خودت بخشیدم. برای من همین بس است که بگویند چهارصد فیل داشت و انصاف هم داشت. بزرگی و افتخار من هم در فیل بزرگ داشتن نیست، در انصاف داشتن است.»