: سرگذشت سه پند گنجشک | اسرار خوشبختی از زبان گنجشک دانشمند
0 نظر
این حکایت زیبا از گنجشک به ما یادآوری میکند که در زندگی باید از اموری که از دست میرود، افسوس نکشیم و از سخنانی که ناممکن به نظر میرسند، گذشت کنیم. همچنین به ما یادآوری میکند که هر کسی ممکن است مصلحت خود را در نظر بگیرد و اگر به وعدههای دیگران اعتماد کردیم، حتماً باید برای انتخابهایمان دقت و محاسبه کنیم. این حکایت از زمانهای قدیم نشانگر عبرتها و پندهایی است که همچنان میتواند برای ما آموزنده باشد و ما را به بررسی عمیقتر انتخابهایمان ترغیب کند.
اگر شما هم از علاقهمندان به مطالعه حکایتهای آموزنده و جذاب از زبان حیوانات هستید همراه ما باشید.
حکایت سه پند گنجشک
حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.
گنجشک گفت : پند اول آن است که آنچه از دستت رفت بر آن افسوس مخور؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. پند دوم آن که سخن محال باور مکن و از آن درگذر.
مرد، چون این دو پند و نصیحت را از گنجشک شنید طبق وعده، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پرکشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى کرد.
مرد گفت: پند و نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: اى مرد نادان، زیان کردى! در شکم من دو گوهر گرانبهاست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى کردى.
مرد، از افسوس و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و خود را ناسزا مى گفت. به گنجشک گفت اگر پیش من برگردی تو را عزیز می دارم و دانه و منابع آبی فراوان به تو می دهم.
گنجشک گفت من رفتم، منتظر پند سوم مباش!
بیشتر بخوانید: حکایت بسیار آموزنده و جالب چنگیزخان و شاهین وفادار!
مرد رو به گنجشک کرد و گفت : تو وعده دادی و حالا آخرین پندت را بگو.
گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.
شما چه نتیجهای از حکایت زیبا دریافت کردهاید؟ لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.